| ||
پس من کجا بشینم؟
 
به جان خودم راضیام و حتی مشتاق، که کیفشو بذاره روی صندلی، ولی یه کم کمتر جا اشغال کنه! احساس میکنم اگه در باز بشه، منم بهصورت آویزونبهدر میرم توی اتوبان! تا این حد یعنی. لجم میگیره از این همه بیمبالاتی! میگم: «ببخشید میشه یه کم برید اون طرفتر؟» یه روز مرخصی به ما ندیدن اینا! صبح خروسخون زنگ زدن که پا شو بیا جلسه داریم. حالا مگه میشه بگی نمیام؟! مثل گلوله شلیک میشم تو کوچه. بدو بدو تا سر خیابون میرم و بعدشم باید از بچهاتوبان رد بشم. بعضی از رانندهها وقتی از دور یه آدم میبینن، بیشتر پدال گاز رو فشار میدن. انگار میخوان هرطور شده از روش رد بشن! شاید فکر میکنن امتیاز میگیرن و میرن مرحلهی بعد! خلاصه به هر مصیبتی هست رد میشم. خدا نکنه تو خیابون منتظر باشی. هر پدیدهای میخواد برسوندت جز تاکسی!!! خدا خیرش بده، یه تاکسی پیکانِ در شُرفِ نابودی توقف میکنه و من سریع چادرم رو جمعوجور میکنم و سوار میشم. انقد بدم میاد چادر آدم لای در گیر کنه! برای همین همیشه با تکنیک خاص خودم، قبل از سوار شدن، سریع جمعش میکنم. این یادگار عهد دقیانوس هم که جون نداره راه بره طفلی… خب… حالا رسیدم به مرحلهی غولش؛ ایستگاه تاکسی بهسمت محل کار! دو نفر آقا در صف تشریف دارن و مکان تهی از هرگونه تاکسی! و باز این اعصابخردکنی همیشگی توی ذهنم که «خدا کنه نفر چهارم خانوم باشه، یا اگه نبود نفر اول اجازه بده من جلو بشینم!» نفر چهارم هم که آقایی با ظاهر دانشجویانهست، از راه میرسه. بعد از نیم ساعت بالاخره تاکسی میاد و همه بهصورت قندیلبسته ازش استقبال میکنیم.
به نفر اول میگم: «ببخشید آقا! میشه لطفا شما آقایون عقب بشینید؟» میفرمان: «خانوم! مث اینکه من اول اومدما! من عقب خفه میشم! جا تنگه!» و روی صندلی جلو جا خوش میکنه. شرمندهها… ولی به نظرم این مدل آقایون از کمبود ویتامینی به نام «غیرت» رنج میبرن. میخوام ببینم اگه خواهر یا مادر خودشونم بود، میگفتن «عقب خفه میشم! جا تنگه!»؟؟؟ روی صندلی عقب که حالا دو نفر روش پخش شدن، یه گوشه کز میکنم! میدونم حداقل باید یک ساعت در این حالت باشم. «این حالت» دقیقا یعنی حالتی که: ?) سرم رو بهسمت شیشه چرخوندم، طوری که بینیم هی میخوره تو شیشه! ?) دستگیرهی در تو پهلوم فرو رفته و خدا نیاره دستانداز رو! ?) این صندلی لعنتی هم شیب داره و من با یه دست باید خودم رو چسبیده به در نگه دارم! به آقای کناردستی یه نگاهی میکنم و تو دلم میگم: «شاید بندهی خدا خوابش برده!» میبینم نخیر! حضرت آقا با چشمان کاملا باز مشغول تماشای مناظر پیرامونه. به جان خودم راضیام و حتی مشتاق، که کیفشو بذاره روی صندلی، ولی یه کم کمتر جا اشغال کنه! احساس میکنم اگه در باز بشه، منم بهصورت آویزونبهدر میرم توی اتوبان! تا این حد یعنی. لجم میگیره از این همه بیمبالاتی! میگم: «ببخشید میشه یه کم برید اون طرفتر؟» نمیشنوه! بلندتر میگم و بلندتر. آقای اونطرفی خودشو جمعوجور میکنه و میزنه به شونهی آقای وسطی که: «داداش! یه کم جمع شو دیگه! آبجیمون ناراحته!» تو دلم جشن و پایکوبی بر پا میشه و بابت اینکه فرمتِ نشستنِ حضرات، از «کاملا گسترده» به «دوسوم صندلی» تبدیل شده یه نفس راحت میکشم! اما… زهی خیال باطل… این خوشحالی فقط برای چند دقیقه، که کمینه دو و بیشینه ده دقیقهست، پایداره! چون دوباره آقایون وا میرن به حالت قبلی و همون آش و همون کاسه… خلاصه… وقتی تاکسی میرسه به آخر خط، از شدت انقباض عضلات و خستگی، نایِ راه رفتن ندارم. همیشه هم به خودم میگم: «این آخرین بار بود! دیگه عقب نمیشینم!» ولی نمیدونم چرا یادم میره. با نیم ساعت تأخیر میرسم سر جلسه. هر کی یه تیکهای میاندازه: «چه عجب خانوم!»، «مدیرعاملی تشریف میارید سرکار!»، «دورهی آخر الزمونه! مدیر باید بدوه دنبال کارشناس!» و… . خوشمزهبازی آقایونِ بانمک، که نفسشون از سانروفِ برقی ماشینهای تپل و کپلشون بلند میشه، با «سلام دخترم! خدا قوت»ِ رئیس نم میکشه. … موقع برگشتن سوار اتوبوس میشم. جا نیست بشینم. اشکال نداره! اگه جا هم بود نمینشستم؛ از بس صندلیهاش درب و داغونه! یه میلهای، لولهای، لالهای چیزی میگیرم دستم که با این طرز رانندگیِ آقای اتوبوس واحد پرت نشم وسط. خانوم کنارم با یه دست میلهی مقدس رو چسبیده و با دستِ دیگه بچهشو تو بغلش گرفته. با لایی کشیدنهای آقای اتوبوس واحد و سبقتهای وحشتناکش، ایستادگان وسط اتوبوس دارن موج مکزیکی میرن، چه برسه به این خانوم! من هنگِ خونسردی آقایونم اصلا. دریغ از یه نفر که جاشو بده به این بندهی خدا. آقا خجالت داره والا! توقع داشتم حداقل اون آقای دیجیتالیِ هدفونقشنگ، که با کلهی مبارک حرکات موزون اجرا میکنه بلند بشه! ماشالا خانومیه برای خودش!!! و… بالاخره یه نفر پیاده میشه و خانومه میشینه. من زیاد سر از فلسفهی صندلیهایی که تو قسمت آقایون، رو بهسمت خانوماست درنمیارم. عمود بر مسیر حرکت اتوبوس وایمیستم که خیابون رو ببینم. یه صندلی دیگه خالی میشه و من حس میکنم نشستن روی صندلی پاره، بهتر از پخش شدن کف اتوبوسه! برای همین میشینم و با موجی از نگاههای ناباورانهی آقای روبرویی مواجه میشم. خیلی طبیعی و عادی دستمو میبرم سمت سرم، که چک کنم مبادا بیخبر شاخی چیزی سبز شده باشه! اتفاقه دیگه بههرحال! وقتی خیالم راحت میشه که همه چی آرومه، حالت شمارهی یکِ تاکسی رو اعمال میکنم (چرخش ?? درجهای گردن و بینی توی شیشه!) و منتظر میمونم تا برسم به ایستگاه موعود! وقتی میرسم به ایستگاه موردنظر، حال اون موقع رو دارم که برای اولینبار با رنو رفته بودم جاده چالوس! گلاب به روم… هی منتظرم آقای اتوبوس واحد در عقب رو باز کنه تا پیاده شم و کرایهشو بدم و توی دلم بهش بگم: «شما رو به خیر و ما رو به سلامت با این رانندگیت، مرد حسابی!» میگه: «خانوم بیا از در جلو پیاده شو! شلوغه! در عقب رو بزنم کرایهی ما رو میپیچونن بعضیا!» چی بگم… حالا باید از بین تمام اونایی که سعی کردم نبینمشون و نبینندم رد بشم. خب این چه وضعیه آخه برادر من؟! آقای واحد! اصلا راضی نیستم ازت… مگه اینکه بریم آدم خوبی بشیم و بتونیم طیّالارض کنیم، این همه مصیبت نکشیم برای عبور و مرور. والا!
نویسنده: مینا فرقانی منبع: نشریه ی الکترونیکی چارقد برچسبها: یادداشت ها، | یکشنبه 91/8/7 | | 11:42 صبح | | دنیای من |
|
||
Designed By:Hosna |