سلام...
يک روز نشستم به خودم فکرنمودم
ديدم که عجب عمربه بيهوده نمودم
عمرم تلف و زوال نعمت بسيار
گرديده به حال وروز خود چون هشيار
دستم به دعادراز کردم به نياز
درخلوت خود شروع کردم به نماز
گفتم به خداي حيّ متعال
يارب نظري کن برسم من به سوال
من بنده ناچيز وحقيرت هستم
غرق گنه وخار وذليلت هستم
تاحال که زنداني نفسم بودم
يگانه به ايام اَلَستم بودم
رحمي بِنَما مرا گناهم توببخش
قلبم زسياهي بِدَرآر وبِدَرَخش
خواهم که ازين به بعدآگاه شوم
دنبال ره درست و بي چاه شوم
جوياي طريقتم به هرسوي دوان
دنبال حقيقتم به هرکوي روان